پروژهٔ اجتماعی (۹۰) – هجی‌کردن نیمه‌بلندِ «سکس‌تراپی»

مژده مواجی – آلمان
تازگی کارِ کوچینگِ شغلی‌ام کم شده است و در کنار آن به کار در پروژۀ دیگری هم مشغولم. در یکی از محله‌های شهر هانوفر که مهاجرهای زیادی در آن زندگی می‌کنند، به کارهای مربوط به مهاجرهای ۲۷ سال به بالا در مورد ادغام در آموزش و کار می‌پردازم. در این میان افرادی هم مراجعه می‌کنند که خواسته‌هایی کاملاً متفاوت دارند و به آنجا می‌آیند تا بپرسند به کجا باید مراجعه کنند.

در دفتر کارم با مراجعم نشسته بودیم و داشتم آگهی کاری را که از ادارۀ کار برایش پست شده بود، می‌خواندم و توضیح می‌دادم تا برایش درخواست کار بفرستم. همکارم به در اتاق زد و از لای در سرش را داخل آورد و گفت:
– مراجعی اینجاست و می‌خواهد امروز وقت بگیرد. وقت داری؟

به راهرو رفتم. مردِ جوانِ سبزه‌رویی که سنش حدود سی‌ و چند سال به نظر می‌رسید، آنجا ایستاده بود. با چهره‌ای جدی سلام کرد و پرسید: «می‌توانم امروز با شما وقت بگیرم؟ احتیاج به کمکِ فوری دارم و نمی‌خواهم با کسی غیر از شما صحبت کنم. باید حتماً امروز صحبت کنم.»

گفتم: «الان مراجع دارم. باید صبر کنید. طول می‌کشد.»

مردِ جوان با همان قیافۀ جدی جواب داد: «منتظر می‌مانم.»

به دفترم برگشتم و به کار فرستادنِ درخواست و تکمیلِ رزومه ادامه دادم. حدود نیم ساعت طول کشید. او را صدا زدم که به دفترم بیاید. بی‌آنکه کاپشنش را بیرون بیاورد، روی صندلی نشست و گفت: «نمی‌دانم برای راهنمایی در مورد مشکلم جای درستی آمده‌ام یا نه.» کمی مکث کرد و تن صدایش را پایین آورد، نگاهش را به پایین دوخت و گفت: «من بیش‌فعالم. دارم کلافه می‌شوم. نمی‌دانم کجا برای معالجه بروم.» دوباره مکث کرد و ادامه داد: «همسرم را هم کلافه کرده‌ام. دیگر خسته شده‌ام از این نوع زندگی، بس‌که به روسپی‌خانه می‌روم. کجا کسی مثل مرا معالجه می‌کنند؟»

این موضوع مورد بحثِ پزشکی در محیط کار برایم تازگی داشت و البته تصمیم این جوان برای کمک‌خواستن شجاعانه به‌ نظر می‌رسید. به او جواب دادم: «در مورد روند معالجه باید تحقیق کنم. در این‌باره اطلاعات دقیقی ندارم.»

انگار که کمی احساس راحتی کرده باشد، گفت: «برایم مهم است که در این معالجه از دارو استفاده نکنم.»

برگۀ ثبت مشخصات مراجعه را که روبرویش گذاشته بودم، پُر کرد و قرار شد بعد از کسب اطلاعات به او خبر بدهم. در حالی که بیرون می‌رفت، آدرس کلاس‌های کمک‌درسی برای پسر هفت‌ساله‌اش را پرسید. آدرس را روی کاغذی نوشتم و به دستش دادم. 

در گوگل مطالبی در مورد بیش‌فعالی جنسی خواندم و با چند نفر مشورت کردم. 

ده روز بعد از آن، روز عید نوروز در رستورانی ایرانی نشسته بودم و با خانواده ناهار می‌خوردیم. موبایل کارم را خاموش نکرده بودم. تلفن زنگ زد. خودش بود. پرسید: «مرا به خاطر می‌آورید؟» خودش را معرفی کرد. به او گفتم که بعداً تماس می‌گیرم. بعد از نیم ساعت دوباره زنگ زد. ناهارخوردنمان طولانی شده بود. گوشی را برنداشتم. بیرون که آمدم، در حالی‌که در پیاده‌رو دوچرخه‌ام را می‌کشیدم به او تلفن زدم و گفتم: «شما باید اول به پزشک خانواده بروید تا گواهی مراجعه به متخصص سکس‌تراپی را برایتان صادر کند. سکس‌تراپی هم یا به‌صورت گروهی است یا تک‌نفری.»

با صدایی که امیدواری در آن حس می‌شد، گفت: «می‌شود دوباره تکرار کنید که چه کلمه‌ای را به پزشک خانواده بگویم؟ متوجه نشدم.»

پیاده‌رو در منطقۀ مسکونی و جای شلوغی بود. با صدایی نیمه‌بلند و کشیده گفتم: «سکسسس‌ترااااپیییی»

دوباره گفت: «می‌شود برایم هجی کنید.»

کلمه را برایش با همان صدای نیمه‌بلند هجی کردم. خیلی تشکر کرد و گوشی را گذاشت. روبرویم چند نفر لبخندزنان نگاهم کردند و از کنارم رد شدند.

ارسال دیدگاه